صلح

قبل از شروع مراقبه شبانه ام تمام داشته ها و نداشته هایم را از جسمم و روحم جدا میکنم و درون گلدان توی طاقچه می گذارم و خودم را رها میکنم. کلاهی تصور میکنم_کلاهی شبیه کلاه شعبده بازها. یک عالمه کبوتر طلایی از آن خارج میشود، کوچک و بزرگ، آنقدر تعدادشان زیاد است که تصور میکنم جریان نوری از کلاه در حال خارج شدن است. تصویری جادویی مقابل چشمانم خلق شده است!

_ قرار است با این کبوتر ها و این نور چه کنی؟

سوار بر یکی از آنها میشوم، اوج می گیرد و بالا میرود. بالای بالا…خودم را بر فراز شهرم می بینم، روی شهر را غباری پوشانده است، بالاتر میروم کشورم و حتی مادرم زمین را در غبار غصه و ناامیدی، جنگ، اضطراب، ترس ،خشکسالی، گرسنگی، بیماری می بینم. به پشت سرم که نگاه میکنم می بینم جریان نور در حال دنبال کردن من است. دستم را به درون قلبم می برم و دانه هایی از جنس نور در می آورم. می پاشم به روی شهر و خانه هایش، رودها، مزارع و به هر جایی که تاریکی رسوخ کرده است. پرنده ها پی دانه ها می روند، می نشینند و دانه ها را می خورند. پرنده ها رنگ می شوند و شهر را رنگ باران می کنند. سلاح ها را به دسته گل های رنگارنگ تبدیل میکنند، ترانه می شوند و مردمان را به رقص و پایکوبی و کودکان را به خنده های مستانه وامی دارند. رودها را پر آب و زمین ها را سبز و پربار میکنند و به جان خسته بیماران می نشینند و آنها را شفا می دهند. من به خودم که می آیم می بینم پرنده من که آخرینشان است من را روی شاخه درخت زیتونی می گذارد، خودش پر می زند و می رود، دنبالش که میکنم می بینم می رود و روی تصویر پرنده ی پرچم صلح می نشیند.
تا وقتی نور درونم را می بینم میتوانم با آن کاری کنم که تاریکی نتواند جان جهانم، خانه ام، شهرم، کشورم و مادرم زمین را تسخیر کند. حتی شده با تابیدنش به جان کلمات.

_من هم این صحنه را تماشا  می کنم.

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *