دیروز مهمان داشتیم و من هیچ کاری نکردم الا حرف زدن. حوالی ساعت نه شب که شد خوابم گرفت. مگر میشود آدم با حرفزدن اینقدر انرژیاش تحلیل برود؟ بله میشود. کسی که از جنگ برگشته باشد بله خسته میشود. همچنان با بدنم قهرم. وقتی به یکشنبه و وقت دکتر فکر میکنم دندانهایم تا سرحد قروچه روی هم فشار میآوردند؛ از دکترم متنفرم. ستون پنجم است.
کودتایی در بدنم اتفاق افتاده. کودتا را توی لغتنامه دهخدا جستجو میکنم؛ نوشته برانداختن حکومت بااستفاده از قوای نظامی کشور و تسلط بر اوضاع و روی کار آمدن حکومتی نو. نه به کودتا نرسید؛ نشد که برسد که اگر لنفهام درگیر شده بود میشد کودتا. جوجه شورشی بود. من کجا ایستاده بودم؟ گوشهای؛ چون واقعا توان تصمیمگیری نداشتم. برای خواباندن شورش به دخالت خارجی نیاز بود چون سیستم ایمنیام توانایی تشخیص سلولهای عصبانگر را نداشت. دکتر و خانواده ستون پنجم شدند تا عملیاتی صورت بگیرد.
بدنم مورد حمله داخلی و خارجی قرار گرفته؛ میدانم اما چرا من با خودم هنوز مهربان نشدهام؟ دیروز دستم با در رب بربد؛ از دو جا. به خونی که از جای زخم بیرون میزد نگاه میکردم بدون هیچ عکسالعملی. نه ناراحت شدم و نه آخ و اوف کردم. این یعنی برایم مهم نبود. چرا؟
قهرم؛ حتی با خودم هم قهرم. تا کی؟ نمیدانم..