تاریخهای شیمیدرمانیام بیستویک روز با هم فاصله داشت؛ سه هفته. یکشنبه به یکشنبه میرفتم که دارویی تزریق کنم که قرار بود سیلاب توی بدنم راه بیندازد. دقیقا همین کلمه. چون برای از بین بردن سلولهای معیوب میزد سلولهای سالم را هم میکشت؛ دقیقا همین کلمه. آمپولی روز بعد از شیمیدرمانی دور نافم تزریق میشد که سه روز استخوان درد را آوار میکرد روی استخوانهام. تمام شد مثل تمام روندها و ماجراها که تمام میشود. اما من حالا و بعد از گذشت سه ماه از آخرین جلسه شیمیدرمانی چند روز قبل از یکشنبهها و فاصلههای بیستویک روزهاش بیقرار میشوم. انگار برای بدنم این تازیخ ثبت شده و خاطرهای که نگران دوباره تکرار شدنش را دارد. همین تاریخ بیستویک روزه را برای ادامه درمان باید بروم دکتر. دردی نیست اما همین که دوباره توی همان محیط و کنار ادمهایی که همین درد را دارند قرار میگیرم هم آزارم میدهد.
به شرطیشدگی بدنم فکر میکنم. چطور میشود یک شرطیشدگی بر وقف مراد با بسازم؟ این یک شرطیشدگی تلخ است که بدن و ذهنم هر دو متوجهاش میشوند. فکر میکنم شرطیشدگی خوش را خیلی سخت میتوان ساخت. نمیدانم شاید تابحال نساختهام فکر میکنم سخت است.
یعنی میشود ساخت؟