صدای کسی از پشت در اتاقم شنیده میشود. گوش میشوم که ببینم چه چیزی میتوانم از حرفهایش پیدا کنم و سوژه نوشتن کنم. در هر جملهاش کلمه باید وجود دارد؛ در جملهای که نیست نباید وجود دارد. خودم زمانی خیلی از این کلمهها استفاده میکردم. دقیق که شدم این کلمهها را کلاهی دیدم بر سر جملههایم که مرا شبیه دیکتاورها کرده بود.
“باید” و “نباید” الزام به انجامدادن یا انجامندادن کاری است. کاری که از نظر گوینده الزام دارد و بیشتر مواقع لزومی هم ندارد که شنونده آن را قبول داشته باشد یا نه.
آیا باید من با باید تو فرق دارد؟ چرا و چه فرقی؟ معیار اینکه کسی باید را اول جمله میگذارد چیست؟ برای محافظت از خودش یا برای محافظت از دیگری یا شاید برای ترس و کنترل اوضاع؟ این باید هر چه سفت و سختتر باشد، از سیمخارداری با قطر بیشتر خبر میدهد. سیمخارداری که اگر گوینده و دیگری از آن بگذرند پریشانش میکند.
به این فکر میکنم اصلا لزومی به بودن این سیمخاردارها هست؟ این سیمخاردار چقدر لازم است محکم باشد؟ مرز هستند؟ برای جدایی چه چیزهایی؟ اصلا نیازی هست این مرز سیمخاردار باشد یا میتواند از جنس طناب باشد یا حتی نخ؟ خودمان این مرز را درست میکنیم یا کسی به ما دیکته میکند؟ آیا جای این سیمخاردارها لازم است ثابت باشد؟ آیا نیاز یه بازبینی وجود ندارد؟ اگر بله معیار تغییر یا حتی کَندن آنها چیست؟ آیا به این سیمخاردارها تعصب داریم؟ اگر خودمان از آن رد شویم_ بی هوا_چقدر ما را زخمی میکند؟ اگر دیگرانی که دوستشان داریم رد شوند هم زخمی میشوند؟ آیا ما مرهمی برای این گذارهای بیهوا داریم که برای خودمان استفاده کنیم یا برای عزیزانمان؟ یا اینکه وقتی زخمی شدیم تا مدتها خودمان زخم را فشار میدهیم تا دردش به یادمان بیاورد عبور از سیمخاردار را و دیگرانی که از آن گذر کردهاند را تبعید میکنیم به بیرون از قلبمان و زندگیمان؟
تعدادی را خودمان درست میکنیم و تعدادی را خانواده، دوستان و جامعه. معیار ساخت این سیم خاردارها هم تجربهها و هم زخمها و هم باورها هستند. نوع چینش و جنس سیمخاردارهای هر کس بر اساس تجربهها و زخمهایی که خورده، جای زخمهایی که عمیق مانده و باورهایی که به آنها معتقد است متفاوت است.
خودم تمام جملاتم باید و نباید داشت. خیلی زیاد. اوایل که اصلا نمیدانستم؛ دنبال ماجرا را که گرفتم رسیدم به یکی از عزیزانم که بسیار از این کلمهها استفاده میکرد و من آزار میدیدم. از او الگو برداشته بودم؛ ناخواسته. به خودم و طرف مقابل نگاه کردم که غرامت گذشتن از سیم خاردارهای بایدها و نبایدهایمان چه چیزهایی هستند؟ خشم، غم، بیشتر مواقع عذابوجدان و در آخر حذف.
شروع به حذف کردن این دو کلمه از دایره واژگانم کردم. نمیدانم دقیق پارهکردن این سیمخاردارها از کی شروع شد شاید از زمانی که از غرامتدادن خسته شده بودم و از حذف آدمها و یا تنهایی. این روزها بهترم.. سیم خاردارها را کندهام و میکَنَم. تا جایی که توانستهام آنها را از بیخ کندهام. اما گاهی در زندگی چالشهایی پیش میآید که سیم خارداری میبینم و متوجه میشوم حالا حالاها کار دارم. ناراحت میشوم. بعد خوشحال میشوم. بعد اقدام به کندن میکنم و حس رهایی..
مرز گذاشته بودند این سیم خاردارها. بین من و زندگی و تجربه کردنش؛ بین من و آدمها. آیا لزومی بر بودن مرز بین من و آدمها و دنیای بزرگی که پروردگار خلق کرده هست؟ آیا برای کندن آنها نیاز به توجیه عقلی وجود دارد؟ یا همین که به خودم یادآوری کنم که مرزی وجود ندارد بین من و تو و هستی کافی است؟ همین که به خودم و تمام زخمهایی که این سیمها طی سالیان ایجاد کردهاند عشق بدهم و بخواهم که دیگر به خودم آسیب نزنم اولین شاخههای سیم خاردار را کندهام. سیم خاردارهای بعدی خودبهخود کنده خواهند شد وقتی تصمیم بگیرم زخمهای دیگران را که من زدهام التیام بدهم یا اینکه قصد کنم زخمی نزنم بر تن و روح کسی که کنارم ایستاده است. همین قدمها مقدمه کندن تمام سیمخاردارهایی است که طی سالیان دور خودم کشیدهام و مدام هم به ضخامت آنها اضافه کردهام و گاهی حتی برای استحکامشان به خودم بالیدهام و جشن پیروزی گرفتهام. جشن پیروزی زخم بر تن و روح دیگری و خودم به نشانه حس مالکیتم بر مرزهایم آن هم با غرور و افتخار.
حالا که مرزها دارند برداشته میشوند من هم میخواهم مرزهای سیمخاردار درونم و زندگیام را بردارم. سیم چینی که با نیروی قلبم کار میکند را برمیدارم و با صبوری و بدون قضاوت خودم که طی این سالها چه کردهام آوازخوان یکبهیک میچینم و جلو میروم؛ تا پارهشدن تمام آنها و بیمرزشدن من با هرآنچه که تا به امروز جدا از خودم میدانستم. یکی شدهام و میشوم با هر آنچه که یکی نبودم و بخاطر یکی نبودنم به خودم و آنها زخم میزدم.
هر چیزی که بخواهد من را جدا کند و متفاوت از دیگران نشان دهد؛ تفاوتی که برای من و دیگران توهم خوببودن و بدبودن ایجاد کند را در نام مقدس پروردگار باطل اعلام میکنم.
زنده باد جهان بیمرز
زنده باد جهان یکپارچه.
زنده باید زندگی
زنده باد عشق…