من سالها پیش یوگا را شروع کردم. وقتی که به حرکات پیشرفته رسیدیم به دلایلی که خودم هم نمیدانم کنار کشیدم و تا مدتها نه یوگا کردم و نه کلاس رفتم. شاید به این دلیل که میترسیدم آسیب ببینم. یادم نیست!
چند سال بعد دوباره سمت ورزش مورد علاقهام خیز براشتم. این بار هم به حرکات پیشرفته که رسیدیم باز هم طفره رفتم و دوری برای چند سال را تجربه کردم.
این دفعه سومی است که شروع کردهام. این بار پیشرفتم بیشتر از دفعههای قبل است وقتی به حرکات پیشرفته رسیدم تابلو فرار از مخمصه سر راهم قد علم نکرد. دیدم اینکه سالها به دلایل نمیدانم چه از انجام حرکات دلچسب و زیبا سرباز زدهام چه ضرری کردهام.
این روزها بیشتر از هر زمان دیگری به این حقیقت پی بردهام که اگر از روبهرویی با هر چالشی در زندگی فرار کنم دیر یا زود دوباره در مسیرم طوری قرار میگیرد که نه را پیش دارم و نه راه پس. پس چرا فرار کنم؟
میایستم که ببینم قرار است در ماجرا چه چیزی را یاد بگیرم. بارها این اتفاق برایم افتاده و هر بار که در بطن ماجرا قرار گرفتم از دست خودم عصبی شدم که چرا از روبهرو شدن با اتفاقات جدید فرار کردهام.
هر چالشی در بقچهاش یک درس برای ما به سوغات میآورد و اینکه یادگیری همیشه لذتبخش بوده است. با خودم برای با چندم قرار گذاشتهام که فرار نکنم.
باایستم روبهروی چالش و اگر قرار است در آغوشش بگیرم، خوب بگیرم. رفاقت میخواهد چرا که نه. اگر قرار است مبارزه کنم هم هستم. ماندنم سایه چالش را کوتاهتر میکند. فهمیدهام ترس روبهرویی با آن با ماندن کمتر میشود و فرار به طور قطع سایهای هیولاوار از آن میسازد.