ریشه ترس از مرگ

_روزهایی رو داریم می‌گذرونیم که احساسی متفاوت دارن. شاید به این دلیل نمی‌تونیم برای احساسش اسم بگذاریم که تا بحال همچین تجربه‌ای نداشتیم. _شاید! _می‌ترسم! _از چی ؟ از کی؟ _از خیلی چیزها. نمی‌دونم واقعا. _ریشه تمام ترس‌ها از یک چیز است. _چی _مرگ _چرا ما اینقدر از مرگ می‌ترسیم؟ شاید به دلیل ناشناخته بودنشه؟ _نه. ما از چیزی که نمی‌شناسیم نمی‌توانیم بترسیم. بخاطر نیستی هم نیست که از مرگ می‌ترسیم. ترس ما از تمام شدن است. _تمام شدن چی؟ _تمام شدن فرصتمان. _ما آنطور که دوست داشته‌ایم زندگی نکرده‌ایم. جبر جغرافیایی و یا سبک زندگی و یا هر دلیل دیگری توجیهی است که می‌آوریم. ما بلد نیستیم حتی از یک چای لذت ببریم. چیزی به ظاهر ساده و پیش پاافتاده. با خودمان می‌گوییم مرگ که بیاید دفتر زندگی‌مان را باید بدون لذت تحویلش بدهیم. غمگین و زندگی نکرده. برای همین می‌ترسیم که غافلگیر شویم. که فرصتمان تمام شود. کسانی که یاد گرفته‌اند چطور زندگی کنند به مرگ هم خوشامد می‌گویند. آنها که زندگی را شناخته‌اند و راه لذت بردن را پیدا کرده‌اند مرگ را با آغوش باز می‌پذیرند. _همین؟ _چیز کمی است؟ _نه! واقعا نه.. _خوب چه می‌شود که ما زندگی نمی‌کنیم؟ _خودمان را نمی‌شناسیم. نمی‌دانم زندگی کردن برای لذت بردن است. برای شکار لحظاتی که بتوانیم بساط شادی عَلَم کنیم. _نمی‌دونم چی بگم. _همین که نمی‌دانی چه بگویی یعنی متوجه شده‌ای. تو فعلا علی‌الحساب جرعه بعدی چایت را با لذت بنوش تا لااقل زندگی را به اندازه همین یک جرعه زندگی کرده باشی.  

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *