رویاهایی در صندوقچه

مادربزرگ نورا یک صندوقچه قدیمی داشت. دوست داشت او هم چیزی در آن داشته باشد. شبیه مادربزرگش. چیزهای باارزش. مادربزرگش برایش گوشه‌ای از آن را خالی کرد.
او یک درخت بهارنارنج در حیاط داشت. همسن خودش. بهار که میشد، هر صبح چادری از مادربزرگ را پهن می‌کرد زیر درخت. که گل‌هایش هدر نروند.
هر عصر هم می‌نشست با جمع‌کردنشان آرزو می‌کرد. هر گل یک رویا. اسم رویا را روی کیسه کوچکی می‌نوشت و گل در آن جا می‌داد. بعد در گوشه مخصوص خودش در صندوق می‌گذاشت.

سالها از آن روزها گذشته و هلن بزرگ شد. مادربزرگش او را صدا زد. داشت صندوق تکانی می‌کرد و صندوق را باز کرده بود.

_نورا کیسه‌هایت را نمی‌خواهی؟! جای چیزمیزهای مرا تنگ کرده‌اند.

او زل زد به کیسه‌ها و به این فکر کرد که گل‌هایش حتما تابحال خشک و پرپر شده‌اند.

شب و به سنت قدیم، قصه‌گویی آن دو را قبل از خواب کنار هم نشاند. حالا اما نورا قصه می‌گفت نه مادربزرگ. او به مادر بزرگ بوسه داد و شب‌بخیر، مادر بزرگ به او یک کوله‌پشتی.
فردا مادر بزرگ دیگر از خواب بیدار نشد.
نورا رفت سر وقت صندوقچه و پی کیسه‌ها.
کوله‌پشتی‌اش به کمال پر شد
و

او عازم سفر.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *