رقصنده

جسیکا مغزش سکوت شده بود. گوشه‌ای از یک کافه را پیدا کرده بود تا در شلوغی آنجا خلوتی دست و پا کند.

قلمش روی کاغذ بود اما نمی‌چرخید. کلمه‌ای به ذهنش نمی‌آمد. نوازندگان داشتند سازهایشان را کوک می‌کردند. چشم‌های رقاصه‌ی فلامینکو توی سالن دور زد تا به او رسید.

از سن پایین آمد و در گوشش نجوایی کرد. جسیکا در حالی که سعی می‌کرد در تاریکی چشم‌های رقصنده را روی سرش پیدا کند گفت: بله.

چشم‌هایش پابه‌پای چشم‌های اهالی کافه پاهای رقصنده را دنبال ‌کردند تا به صحنه برگردد.

بعد از نجوای در گوشی چشم‌هایش به کاغذ بند نشدند.

به پاهای رقصنده بند شدند، سرش را سمت صحنه کمی خم کرده بود. انگار گوش‌هایش داشتند ملودی‌ها را لمس می‌کردند.

برنامه که تمام شد و داشت از ساختمان بیرون می‌رفت. جوانی دوشادوش با او از کافه خارج شد.

پرسید خانمی که فلامینکو می‌رقصید در گوشش گفته؟

جسیگا گفت او گفته اینجا و در این لحظه‌ام؟ چیزی که می‌خواهم در صدای نفس‌هایش، کوبش پاهایش، چین‌های دامنش و از نت‌به‌نت موسیقی که نواخته می‌شود بیرون می‌ریزند.

پرسید برای جمع کردنشان اینجا هستم دیگر؟!

جوان پرسید درست گفته بود؟ جمع کردی؟ جسیکا دفتری که به دست داشت را محکم‌تر فشرد و گفت بله.

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *