دلتنگ خودم

امروز جلسه ششم ایمونوتراپی‌‌ام بود. یک سوم این مرحله از درمان را هم سپری کرده‌ام. امشب موقع نوشتن توی دفترچه‌ کوچک ژورنال نویسی‌ام جمله‌ای نوشتم که خودم را غافلگیر کرد: دلم برای شیوا تنگ شده.

دلم برای خودم تنگ شده. آنقدر توی این هشت ماه درگیر کارهای درمان بوده‌ام که.. آنقدر این روزها برایم عجیب و پر از درد بوده‌اند که به بسیاری دلایل از خودم فاصله گرفته‌ام. دورِ دور.

توی عمرم اینطور تجربه‌ای نداشته‌ام و نمی‌دانم وقتی از خودم دور می‌شوم و دلتنگ خودم چه کارهایی باید انجام بدهم. شیوایی که روزمرگی‌اش هنوز برنگشته و قرار نیست برگردد و قرار است با محدودیت‌های جدید روزمرگی بسازد چه کاری باید برای رفع دلتنگی انجام بدهد؟ اینکه قرار نیست آدم قبل از نقطه‌ویرگول باشم آیا اصلا دلتنگی معنی پیدا می‌کند؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *