شیوا روشنی

عضویت در خبرنامه

نوشته‌های پیشین

در وبلاگم تراپی می‌شوم

دو روز پیش خیلی اتفاقی فرصتی شد با دو نفر برای اولین بار حرف زدم. حرف‌هایمان از موضوع مورد بحث به نقطه‌ویرگول کشیده شد. ایکنه چطور فهمیدم باید بروم دکترو پرویه‌ای که تا بهامروز پشت سر گذاشته‌ام. تندتند آمدم که یازده ماه گذشته را در حداقل یک پاراگراف کلامی بگنجانم؛ این کار را کردم اما نتوانستم حق مطلب را ادا کنم و بعدش هم بخاطر حرف‌زدن بهم ریخت.

چرا هنوز وقتی در مورد این ماجرا حرف می‌زنم حالم بهم می‌ریزد؟ فرقی نمی‌کند مخاطبم روانشناسم باشد یا دوست و یا حتی غریبه توی مطب پزشک. وقتی در مورد پروسه درمان حرف می‌زنم نمی‌توانم از حس‌وحالی که توی تمام این ماه‌ها تجربه کرده‌ام حرف یزنم؛ احساس‌هایی هنوز هستند و یک سری‌شان هم رفته‌اند اما جای زخمشان هنوز هست. وقتی حرف می‌زنم با اینکه تند حرف می‌زنم و کلی اما پا روی این جای زخم‌ها می‌گذارم و این دردناکش می‌کند.

چرا می‌گویند لازم است آدم‌ها در مورد تروماهای زندگی‌شان حرف بزنند؟

بیشتر از حرف‌زدن نوشتن حالم را بهتر می‌کند؛ چه موقع حرف‌زدن حتی وقتی که گریه‌ام بند نمی‌آید و چه در پایان نوشته و وقتی که دکمه انتشار را می‌زنم. وبلاگم مطب روانشناسم شده و کلمه‌ها تسهیلگر. هنوز دلیلش را نمی‌دانم، خیلی وقت است دنبال دلیل اتفاقات نیستم. اگر ماجرایی، باوری و یا قانونی کار می‌کند از آن استفاده می‌کنم.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *