چند وقت پیش با علی رفته بودیم لوازمالتحریر فروشی که تعدادی برگه بخرد؛ همان موقع بود که آمده بود عیادت من و توی پیک درمان بودم. بهم اصرار کرد که خودکاری مدادی چیزی بردارم، حوصله نداشتم فکر کنم چه چیزی دوست دارم یا لازم دارم. کلافه دور خودم میچرخیم. خودش دوتا خودکار که از سر و از پشت بهم چسبیده بودند برداشت گذاشت توی جیبش. دست بردم و درشان آوردم. درشان را که باز کردم دیدم بهبه نوک باریکش خوراک خودم است. مال من شدند.
توی این چند ماه با یکی از آنها خیلی نوشتهام و کلی وقت نوشتن لذت داشتهام. ابزار موافق میلم در انجام کار مورد علاقهام لذت انجامش را صد چندان میکند. امروز موقع نوشتن صفحات صبحگاهی چشمم به جوهرش افتاد که کمتر از نیم میلیمتر است. آنقدر حواسم به پایین رفتنش بود که اصلا نفهمیدم چی نوشتهام.
حوالی ظهر با علی حرف میزدم و از غصه تمام شدن جوهر میگفتم و اینکه امکان دارد شبیهش را پیدا نکنم؛ اما ذوق داشتم یکی دیگر ازشان دارم.
گفت: سعی کن لذت ببری از هر چیزی چون ممکنه مثل این خودکار دیگه تکرار نشه همون یک بار باشه. چیزی نگفتم. خودکار را به خواهرم نشان دادم و دستی به سرو روی روباه روی بدنهاش کشیدم.
چند دقیقه بعد که رفتم سروقتش که باهاش بنویسم دیدم نیست…
تمام اتاق را زیرورو کردهام. نبود چرا وقتی به چیزی تعلق خاطر نشان میدهم با همان محک میخورم؟ جهان هستی کِرم دارد که میخواهد اهالیاش را آزار بدهد؟ که چی؟ آزمایش بشویم که چی؟
آقا یا خانم جهانهستی خودکارم رو بده بیاد به اندازه کافی از دستت شکار هستم.