با حال نه چندان خوب نشستهام که کمی بنویسم؛ بعد از مدتها. اما نمیدانم از چه قرار است بنویسم. از خودم سوال میپرسم:
“چه کاری هست که دوست دارم در هر شرایطی انجام بدهم؟
چه کاری هست که دوست دارم در غمگینترین حالت ممکن انجام بدهم؟
چه کاری هست که دوست دارم در خوشحالترین حال ممکن انجام بدهم؟
چه کاری هست که دوست دارم در تنهاترین حالت ممکن انجام بدهم؟
چه کاری هست که دوست دارم در شلوغترین حالت ممکن انجام بدهم؟
چه کاری هست که دوست دارم در عصبیترین حالت ممکن انجام بدهم؟
چه کاری هست که دوست دارم در خشمگینترین حالت ممکن انجام بدهم؟
چه کاری؟؟”
“نوشتن.” خودم جواب خودم را میدهم. سوال و جواب.
“از چه چیزی و چه کسی میخواهم بنویسم؟ هدفم از نوشتن چیست؟ به کجا میخواهم برسم؟”
“هدف یک چیز بیمعنی است که برای خودتان گذاشتهاید. یا شاید معنی هدفگذاری را نمیدانید. انجام بدهید کاری را که دوست دارید در هر شرایطی انجام بدهید. این هدف است. بدون اینکه به این فکر کنید که آخرش چه اتفاقی قرار است بیفتد؟ که چه؟ یک سوال؟! آیا چیزی بیشتر از زندگیکردن میخواهید؟ چیزی بیشتر از حال خوب؟ حالتان خوب میشود. مفید خواهید بود و جهان هم زیبا خواهد شد با انسانهایی که همه حالشان خوب است و در حال زندگیکردن خودشان هستند.”
زندگی کردن خود…
شما درست زمانی که خودتان را زندگی کنید حالتان خوب میشود. اگر حالتان جسمی و روحی سامان ندارد دلیلش این است که جایی خودتان را ندیدهاید. نمیبینید. زندگیاش نمیکنید. نادیدهاش میگیرید. یا شاید سرکوبش میکنید. “
“چاره چیست؟”
“چاره این است که آن قسمت در تاریکی مانده را پیدا کنید و در آغوشش بگیرید. به تمامیت خودتان پیودندش بدهید. حالا زندگی کنید. خودتان را. تمام خودتان را. نکته جالب اینجا است پیدا کردن آن اصلا کار سختی نیست. زندگیکردن خودتان کار بسیار سادهای است. بسیار ساده و لذتبخش. زندگی کن خودت را بدون توجه به اینکه چه کاری در بیرون مطلوب به نظر میرسد.”
“تو چه کسی هستی که با من حرف میزنی؟” انگار این کلمات من نبودند؛ نه لحن کلام و نوعشان.
“من تو هستم که حرف میزنم. من همان هستم که سالهاست منتظرم زندگیام کنی.”
“نوشتنمت”
“تو به اندازه همین چند خط مرا زندگی کردی. زندگی کردیم. ساده نبود؟”