توی هفت ماه گذشته از دو روانشناس کمک گرفتهام که نتوانستم با هیچ کدامشان ارتباط برقرار کنم. نه اینکه کاردرست نباشند، نه. شاید اگر برای دغدغهای غیر از نقطهویرگول بهشان مراجعه میکردم کارم را راه میانداختند. اولین ملاقات با روانشناسی بود که خودش درگیر بود و بعد از چهار سال متاستاز کرده بود. چرا؟ چون دارو را به دلایل خودش قطع کرده بود و رفته بود سراغ درمانی برای بچهدار شدن و بیماری برگشته بود. دو جلسه رفتم با وقفه چندماهه و جلسه آخر میخواست شیمی درمانی را دوباره شروع کند. ترس و ناامیدی پیامد حرفهایمان نگذاشت به جلسات بعد برسد؛ چون از خیلی از حقایق این بیماری حرف زدیم، از محدودیتهایی که بعد از درمان ممکن است پیش بیاید تا برگشت بیماری. بین دو جلسه وقفهای که افتاد برای این بود که همان جلسه اول فکر کردم و دیدم طرف خودش هنوز بیماریاش را نپذیرفته و نمیتواند به من کمک کند. قضاوتی هم نیست هر کسی توی مسیر خودش است. جلسه دوم را که رفتم مطمئن شدم جای من اینجا نیست.
رفتم پیش روانشناس خودم؛ روانشناسی که چند سالی پیشش میرفتم. گفتم از مرگ نمیترسم ناراحت زندگی نکردهام هستم و از محدودیتهایی که برایم بوجود آمده ناراحتم. گفت از کجا میدانی که شاید همین محدودیت به زندگیات عمق ندهد؟ با خودم گفتم عمق به چه درد میخورد وقتی لذتی نیست.
با پیگیری در اینستاگرام به عطیه، بانک گیسو و این کلاسی که امروز اولین جلسهاش برگزار شد رسیدم. یک تسحیلگر و یازده نفر شبیه خودم درگیر با نقطهویرگول. سه ماهی منتظر شروع این دوره بودم. خیلی توی حرفزدن راحت نبودم اما حرف زدم. نمیدانستم از کجا باید حرف بزنم از غصهای که هنوز توی دلم هست یا از نپذیرفتن شرایط جدید یا محدودیتهام. از گرگرفتگی گفتم و روزی که آنکولوژیستم قبل از درمان در مورد سالهای بعد و عوارض موقت و دائم گفت. بعد از جلسه به پریا زنگ زدم یک دل سیر گریه کردم. از دو شب قبل گفتم که میخواستم بخاطر کلافگی از گرگرفتگی کار دست خودم بدهم تا اینکه چطور بعضی آدمها میپذیرند. من زیادی شاید غرق در دردها و نداشتههام شدهام. اینکه روزمرگی یک انسان عادی را میخواهم چیز زیادی است؟ من دلم نمیخواهد برای دیدن خورشید که خیلی از آدمها ان را میبینند و اصلا ککشان نمیگزد خدا را شکر کنم. نمیخواهم.. میخواهم نه اینطرفی باشم و نه آنطرفی. یک آدم معمولی با دغدغههای معمولی و عادی باشم. اما نمیشود. فعلا انگار نمیشود.