_امروز آمدهام که بنویسیم.
آمدهام که باز قلمم را به تو بسپارم.
که آن را روی کاغذ بچرخانی.
که هم مرا غافلگیر کنی و هم هستی را.
من امروز نشستهام که نباشم.
که تو باشی. که باشیم.
قلم را که میچرخانی یک موسیقی ناب نواخته میشود. مگر نوشتن هم صدا دارد؟ بله. من میگویم بله دارد. تو بگو.
_ضربانت قلبت.
اگر قلمت به قلبت وصل باشد. صدای ضربان قلبت را ثبت میکنی. تپش به گوش همه کسانی میرسد که کنارت هستند و یا آنرا میخوانند.
_من فکر میکنم زمانی که این جهان در حال خلق شدن بوده ضربان قلبی به گوش میرسیده. موجودی ایجاد میشده و تکمیل میشده. من فکر میکنم.. نه حس میکنم جایی در این میان گاهی این تپش تندتر میشده.
_چه زمانی؟ (میخندد)
_زمان خلقت منِ انسان. نور هم از خلق چنین موجودی به وجد آمده و ضربانش تند شده است. باورت نمیشود؟ البته که ما آنقدرها هم که نور فکر میکرد خوب نبودیم. ناامیدش کردیم.
_هستید… خودتان نمیدانید. شما شکوهمند زاده شده شدهاید و این را باید بدانید.
_ما حقیر هستیم . ناتوان. وقتی میبینیم کاری از دستمان برنمیآید، خودخواهیمان لباس ظالم به تن میکند.
_ببین من به تو گفتم تو شکوهمند و توانا هستی. ذهنت مقابلم ایستاد و گفت که حقیر و ناتوانی.
ذهنت افسار زندگیات را به دست بگیرد هر آنچه که پلیدی است به اطراف و خودت نسبت خواهد داد. انواع محدودیتها را برایت ایجاد میکند. آن هم فقط در دنیای خودش.
نه در دنیای واقعی. تو هستی که آنها را واقعی میبینی و میکنی. دیوارها و سقفهایی برایت میکشد و ضربانت را در آن زندانی میکند.
بدون چراغ و در تاریکی. من به تو میگویم که تو خودِ خود همان ضربان هستی که نور زمان خلق تو داشت. خالق تو توانا است و وجدش از ناتوانی تو نبوده است. قطعا!
_چکاری میتوانم انجام بدهم؟
_باش. فقط باش. بنشین به نظاره تپش.
تپش کار خودش را میکند. دیوارها را خراب میکند و سقف را. آنوقت است که هلههله فرشتگان که بزم شادی برایت گرفتهاند تپش را چراغانی میکند.
بزم بازگشت به موطن اصلیات.
وقتی فقط مشاهده باشی ذهنت هر چه تقلا کند صدایش را نمیشنوی. تو زمانی که مشاهده شوی غرق خواهی شد در ضربان. به مرور متوجه خواهی شد که ضربان نور هم در میان
ضربانت نشسته است.
شکوهمندیات را میبینی.
آنوقت است که سوار اسب تواناییات خواهی شد
و به سمت رویاهات چهار نعل خواهی رفت.
ضربانی که موقع خلق جهان در هستی طنینانداز بوده چیزی فراتر از یک صدا و موسیقی بوده. این را بدان. شکوه تمامی مخلوقات منشا این تپش بوده است.
_میشنوم. تو هم ضربان را حالا در قلمم ریختهای. با هر تپش کلمهای جان گرفته. گاهی این میان آنقدر تند زد که خودم را به هیجان آورد. میخواهم گاهی در حین تماشا کردن با ضربان
حرف هم بزنم. که ضربه بزند و باشد.
تا قلم بچرخد تا نور باز هم از دیدن ما به وجد بیاید. من و تو.. به راستی ما میتوانیم نور را به هیجان بیاوردیم؟
_اگر این است چرا که نه!! وجد او وجد ما است.
_ وقتی خودم به وجد میآیم میدانم او هم به وجد آمده است. برای به وجد آمدنم، به وجد آمدنش هر کاری میکنم. چون وجد او وجد من است.