تعیینِ تکلیف

امروز داستانی از لزلی جیمیسون شنیدم با عنوان موزه جدایی.

او در داستانش گفته است که موزه‌ای با همین عنوان در کرواسی وجود دارد که وسایل ساده‌ای در آن نگهداری می‌شود. او از یک گردنبند دست ساز و یک تبر در داستانش نام برده است. به همراه هر وسیله‌ای که به موزه داده می‌شود یک داستان نوشته شده هم هست. وقتی داستان را گوش دادم با خود فکر کردم اگر قرار بود من یک شی به این موزه بدهم چه چیزی می‌دادم؟ شی که قطعا احساسات ضدونقضی در من ایجاد می‌کند.

 

نویسنده گفته است کسانی که این اشیاء را اهدا می‌کنند از یک طرف دوست ندارند نگه‌شان دارند و خاطراتی برایشان مرور شود و از طرفی دلشان نمی‌خواهد آنها را به کسی بدهند و یا توی سطل آشغال پرتشان کنند.

اصلا چطور می‌شود که آدم احساس ضدونقضی به چیزی داشته باشد؟

ذره‌بین دست گرفتم و روی روزمرگی‌ و وسایل توی اتاقم انداختم تا چیزی پیدا کنم.

پیدا کردم.

 

یک جاشمعی و یک کتاب. نشستم و داستان‌هایشان را هم نوشتم. نکته جالبش این بود که وقتی داستان‌هایشان تمام شد من دیگر تمایلی به اینکه توی چنین موزه‌ای جایشان بدهم نداشتم. یکی را دور اندختم و یکی را در قفسه کتابخانه‌ام جا دادم.

انگار داستان نوشتنم تکلیف احساسم را با اشیاء و البته صاحبانشان مشخص کرد.

بعد با خودم فکر کردم خوب آدم‌های اهداکننده اشیاء موزه هم داستان نوشته‌اند ولی چرا آنها تکلیفشان با خاطراتشان مشخص نشده است؟!

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *