جایی از کتاب جنگ چهره زنانه ندارد معلم تاریخی از تغییر سه باره کتاب تاریخ میگوید. میگوید که از او بپرسند که بعدش هیچچیز نمیماند. میگوید نسل او را تخیلی تصویرسازی نکنند. الان که هستند ازشان بپرسند.
همیشه به این جمله فکر کردهام.تاریخ توی سینه مردمان هر کشوری است. توی سرشان. توی قلبشان. دفن میشود با مردنشان. مگر اینکه روایتش کنند. تاریخ را یک شخص نمیتواند بنویسد. یک حکومت یا دولت. تمام مردمان یک کشور باید توی نوشتن تاریخ مشارکت کنند. تاریخ توی کوچهپسکوچههای شهرها است و خانهها؛ پستوی خانهها.
همین حالا و همین روزها یک سال پیش. کاش مینوشتم از روزگاری که از سر و قلبمان گذشت؛ گذشت؟ نه نگذشت. هنوز نگذشته. میشود روزهایی نگذرند همیشه بمانند. تهنشین شوند. سنگینمان کند. روزهایی که درد زیادی دارند روزهایی که همه کار میکنیم که کمی از دردش کم کنیم و نمیشود. روزهایی که زمان در آنها متوقف میشود. در کپسولی بیهوا حبس میشویم. حتی هوایی برای نفس کشیدنمان نیست. چطور بیرون میآییم؟ نمیدانم… واقعا نمیدانم. من از کپسول بیزمانی سرطان بیرون نیامدهام فقط یادم میرود آنجا گیر افتادهام و چه برسرم گذشته. یک آن سیخونکی بهم میزند_ با عوارض داروها یا افسردگی_ و یادم میآید کجا هستم. شرایط این یک سال شرایط ایران هم همین بود. من و ایران هردو درکپسول بیزمانی گیر افتادهایم… بیرون میآییم؟ نمیدانم. یادمان میرود؟ نمیدانم.
گفته بودم این روزها به اندازه تمام عمرم از این کلمه استفاده کردهام؟ گفته بودم.