امروز صبح با پگاه قرار داشتم. انگار امروز قرار نبود آفتاب از سفیدهی صبح تا غروب بتابد و بسوزاند. سرد بود بیشتر تا خنک؛ این هوا از تابستان حتی اواخر تابستان کرج بعید است. اولین بار بود که میخواستم پگاه را ببینم. ساعتی قرار گذاشته بودیم که فقط سوپریها باز بودند. واقعا نمیدانستم کتابفروشیها ساعت ده باز میکنند. این ساعت قرار گذاشتم که گرمای کمتر با گرگرفتگی دست به یکی شوند. موفق هم بودم اما موقع برگشت به خانه تلافی صبح را درآورد و بهم شبیخون زد.
رفتیم کمی توی پارک نشستیم تا کتابفروشیها کرکرههایشان را بالا بدهند. هشت کتاب سهراب سپهری را خریدم و یک اتود کوچک و کوتاه. برای خط کشیدن زیر جملههایی از کتابها که میخوانم و دوست دارم بهشان فکر کنم و در موردشان بنویسم. به خودم قول دادهام فعلا کتابی نخرم_ البته که کتاب “در حالوهوای جوانی” شاهرخ مسکوب را خریدهام و توی همین هفته پست بهم میرساندش. داشتم مینوشتم که صدای زنگ آیفون و آمدن کتاب توی راه وقفه انداخت بین نوشتنم. میارزید.
کتاب را باز کردم که کمی بخوانم و ادامه یادداشت را پی بگیرم. شاهرخ مسکوب میگوید زندگی پر از مبتذلات است. به این جمله فکر میکنم. واقعا اتفاق خوش، آدم قشنگ و لحظه پر از آرامش توی روز ، ماه و سال چقدر اتفاق میافتد؟ چقدرشان تلخاند و چقدرشان پوچ هستند؟ اگر قرار باشد بنویسم میخواهم فقط اتفاقات خوب را دستچین نکنم. از بطالت آدمها و اتفاقات هم بنویسم. وقتی به زندگی اینطور نگاه کنم و باور کنم که اینطور است توقعم درست میشود و از بیجا بودن در میآید. بنویسم تا باور کنم زندگی مجموع مبتذلات است. چیزی که به ما نگفتند و ما فکر دیگری میکردیم. هر فکری غیر از این فکر.
مینویسم…