بارقه‌ی..

بابا الان اتاق عمل است. چند ساعتی معطل شده تا برای عمل ببرندش. یاد خودم افتادم، برای جراحی اول زیاد معطل نشدم اما برای دومی از هفت صبح تا ساعت یک‌و‌نیم تو بخش راه می‌رفتم. گرسنه بودم و عصبی. بخاطر قهوه‌ی نخورده و بی‌خوابی دیشب سردرد داشتم. اینها همه بود چند باری هم گریه کردم. همراه نداشتم و پرستارهای بخش مثل همراه حواسشان بهم بود که زیاد راه نروم که بخوابم که نگران نباشم و حتی آخرهاش قربان صدقه‌ام هم رفتند.

یک آهنگ لری پلی کرده ‌ام و دارم می‌نویسم. نگران؟ نه نگران نیستم. کمی نگران بی‌حوصلگی بابا هستم و وسواسش توی مراحل درمان. امروز کار متمرکز نداشتم. می‌خواهم برنامه‌ریزی کنم برای مطالعه و نوشتن. این دو کار تنها کارهایی بوده‌اند که توی این مدت تاریخ مصرف نداشته‌اند.

به نوشته‌های قبل از نقطه‌ویرگول که نگاه می‌کنم می‌بینم از رفتارها و احساساتی گفته‌ام که دوست دارم و باید باشم و کمتر در مورد بودن‌هایم حرف زده‌ام. ادر لارا می‌گوید شخصی‌نویسی وقتی بهترین نتیجه را دارد که رگه‌های تاسف و پشیمانی نویسنده را در آن ببینیم. خواننده دنبال کثافت است_ دقیقا همین کلمه را گفته.

بله! من قبل از نقطه‌ویرگول آدم شکرگزاری بودم. متعادل؛ زیاده‌روی نمی‌کردم. گاهی شاکی بودم از دنیا و قوانینش اما نه همیشه. اما الان نمی‌توانم شاکی نباشم و ناراحت. نمی‌توانم شکرگزار باشم. اینکه گندزده شده توی تمرکزم و نمی‌توانم برای سی‌دقیقه پشت میز کار کنم را شکر بگویم؟ یا اینکه توی حرکت هشت‌نقطه سلام‌برخورشید با پوز_ بله دقیقا درست خواندی؛ پوز_ زمین بخورم؟ اینکه نمی‌توانم شب‌ها زیر لحاف بله لحاف آن هم در تابستان دفن شوم و بخوابم و حتی یک ملحفه نازک را هم نمی‌توانم تحمل کنم؟ بله بله… آدم‌هایی هستند که می‌توانند با وجود بی‌حسی دست‌شان بعد از یک ساعت تکان ندادنش هم خدا را شکر کنند اما من نمی‌توانم. آقا نمی‌توانم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *