چند روز نبودم . دلتنگ نوشتن اینجا شدم. از کجای این روزها میخواهم بنویسم؟ از اینکه زود خسته میشوم. این خستگی کلافهام میکند. احساس ناتوانی میکنم. اما میروم سراغ کاری که دوست دارم انجام بدهم کتابی میخوانم، اینجا مینویسم، توی دفترم مینویسم آهنگی پلی میکنم که یادم برود. یادم میرود؟ نه ..
یادم نمیرود. حوصله برگشت دوباره به کار متمرکز را ندارم. نمیدانم شاید بخاطر این است که وقت زیادی را بدون استراحت کار میکنم و درجه تمرکزم لیرزسان بالاست و این باعث میشود بخواهم با این خستگی مفرط از کار جدی فرار کنم. از طرفی از استراحتکردن هم خسته شدهام. دوست دارم کار مفیدی برای خودم انجام بدهم. برای من کار مفید یعنی یادگرفتن.. یادگرفتن هم متمرکز بودن میخواهد.
نمیدانم. آنقدر نمیدانم گفتنم این روزها برای هر کاری و حالی زیاد است که رهایشان کردهام که معلق باشند. میبینمشان مثل بادکنک دوروبرم هستند و مدام سروکله و پاهایم بهشان میخورد، بعضیهایشان حتی میترکند اما همچنان جوابی برایشان پیدا نکردهام. بعضی اوقات روز آنقدر تعدادشان زیاد میشود که باید مدام پسشان بزنم از جای نشستن و خوابیدنم.
چطور میشود آدم با این همه نمیدانم زندگی کند؟ وقتی تعداد نمیدانم ها زیاد شود احساس ناامنی میکنم. افسردگی، بغض و گریه گریبانم را میگیرد تا جایی که پارهاش میکند. یقهام را میگویم. یقه لباسم را نه یقه لحظه حالم را. محض رضای خدا هیچ توجیه روانشناسی و متافیزیکی هم نمیتواند کمی از حالم را تغییر دهد. راهکاری پیدا میکنم باید چند بار جواب بدهد. نمیشود. چند بار راهکارهایی پیدا کردهام اما یک بار مصرف بودهاند. خاصیت راهکارها است یا خاصیت اوضاع و احوال من این روزها. نمیدانم! ببین. دوباره یک نمیدانم دیگر اضافه شد. توی چشم و چال مانیتور که نمیگذارد کلماتی که دارم مینوسم را ببینم. شاید باید مدام همین یک بار مصرفها را امتحان کنم و خلاقیت داشته باشم. بله خلاقیت برای پیش بردن زندگی و دور زدن محدودیتهای نقطهویرگول.
نمیدانم. . این نمیدانم را با ناخن هایم که این روزها بلند شده میترکانم.