آرزوی کوچک اما بالقوه من

 می‌خوام امشب برای شمایی که چشم‌هات این کلمات رو می‌بینن یه آرزو کنم:

امیدوارم ته اعصاب حواس پنچگانه‌ات جای اینکه بره به مغزت بره به اعماق قلبت..

همین!

دیشب بعد از مراقبه آخر شب این جمله توی ذهنم حک شد. البته که با لشکر دیگری از کلمه‌ها. فقط همین جمله‌های بالا رو توی اینستاگرام زدم و تمام. صبح که بیدار شدم دیدم این جمله‌ها به صورت بالقوه حاوی کلمه‌های بیشتری هستند. گفتم بیرونشون بکشم و بذارمشون توی بلاگم.

حواس پنجگانه ما دریافت‌هایش را روی دوش اعصاب می‌گذارد تا آنها ببرند و برسانندش به مغز. که مثلا متوجه می‌شویم تصویری، صدایی، بویی، مزه‌ای و سطحی چطور است. یک صفت از همان صفاتی که توی کتاب‌ها نوشته شده و خوانده‌ایم، یا اطرافیان می‌گویند به حواس نسبت می‌دهیم و می‌گذریم.

تصویر خوب، زیبا

صدای دلخراش، خوش

بوی بد، آزاردهنده

مزه‌ی تلخ، شور

سطح زبر و صاف و نرم

همین! دایره صفاتی محدود که به حواس پنجگانه نسبت می‌دهیم خیلی بزرگ نیست. اما واقعا همینقدر این حواس محدود هستند؟

از وقتی که کانال ارتباطی مغزم با قلبم را باز کرده‌ام ته حواسم وقتی به مغزم می‌رسند متوقف نمی‌شوند. می‌آیند تا برسند به قلبم. این روزها قلبم بیدارتر از همیشه اوج لذت را تجربه می‌کند. در حال نواختن یک موسیقی عجیب است. فکر نمی‌کردم موسیقی‌اش بیدار کننده هم باشد. ملودی‌هایی که می‌نوازد می‌روند و می‌نشینند در قلب تک‌تک سلول‌هایم. حالا تپش قلب تک‌تک سلول‌هایم را هم می‌شنوم. به موسیقی بیرونی احتیاجی ندارم.

واقعا ارکستری تمام عیار در قلب مرکزی و قلب‌های کوچک سلولهایم در حال نواختن است.

موسیقی که به قلبشان رسیده به مراکز حواس پنچگانه‌شان هم راه پیدا کرده. بله! آنها هم تک‌تک حواس را درک می‌کنند.

وقتی گوش قلبم یک موسیقی را در دنیای بیرون می‌شنود سیگنال‌هایی برای تک‌تک سلول‌هایم می‌فرستد. گوش‌هایشان فعال می‌شود و تهی ‌می‌شوند برای شنیدن و پر شدن.

وقتی تصویری را می‌بینم که چراغ قلبم را روشن می‌کند، نور این چراغ به تک‌تک سلول‌هایم هم می‌رسد و آنجا است که جشن نور برپا می‌کنند.

وقتی میوه‌ای می‌خورم مزه‌اش حس چشایی قلبم را قلقلک می‌دهد، لبخند قلبم لب‌های سلول‌هایم را به شگرگزاری باز می‌کند.

وقتی لطافت سطحی قلبم را در آغوش می‌کشد، آنها هم کفش به پا می‎کنند، مستانه می‌چرخند و می‎‌رقصند.

وقتی عطری کاغذ‌های رنگی را درون قلبم کنار چراغانی‌اش آویزان می‌کند تا نور را بیشتر منعکس کند، سلول‌هایم خودشان را در آغوش می‌کشند و قلبم را و مرا…

 

پس آرزویی که کردم پیامدهای خوش‌تری از یک تک‌آرزو دارد. برای مخاطب فراتر از محدودیت‌های کلمات را خواسته‌ام. تصویری کوچک نشان دادم تا بگویم بیرون از کلماتی که روزانه بکار می‌بریم دنیای عجیب و بی‌زمان و بدون محدودیت وجود دارد. گاهی خوب است کلمات را ببوسیم و کنار بگذاریم. خودمان به این دنیای نامحدود قدم بگذاریم و کلماتی را بر اساس احساس‌مان خلق کنیم. نبود؟! مهم نیست فقط باشیم و درک کنیم..

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *